): من از ان ابتدای آشنایی....شدم جادوی موج چشمهایت تو رفتی و گذشتی مثل باران.....ومن دستی تکان دادم برایت تو یادت نیست آنجا اولش بود......همان جایی که با هم دست دادیم همان لحظه سپردم هستیم را.......به شهر بی قرار دست هایت تو رفتی باز هم مثل همیشه........من و یاد تو با هم گریه کردیم تو ناچاری برای رفتن و من........همیشه تشنه ی شهد صدایت شب و مهتاب واشک و یاس و گلدان........همه با هم سلامت میرسانند هوای آسمان دیده ابری ست........هوای کوچه غرق رد پایت اگر میماندی و تنها نبودم........
باز دیشب دوباره از کوچه تنگ وتاریک خاطرها قدم زدم دوباره یاد ت اومد تو ذهنم وپیش خدا از تو دم زدم دوباره یادم اومد اون لحظه های بی کسیم با تو بودن زیر بارون ترانه ای از عشق تو سرودن گمونم قلب تو دریاست هنوزم به یادم هستی میدونم تو هم غریبی حالا هر کجا که هستی تواگه صدامو میشنوی بدون دلم تنگه برات بگو تو هم هرشب به یاد من بارونی میشه گونه هات بگو هنوزم دل تو طاقت دوری نداره بدون هنوز شاخه های گل تو رو به یاد من مییاره دیگه حتی قاصدک هم قصد هیچ راهی رو
چشمای آسمون آبی گرونه مثل دل من که توی زندونه
گرمی دوزخ چشمای ترو به صد تا دنیا نمیدم
گرمی دستای مهربونت و بهیچ نگاهی نمیدم
ندای قلب کوچیک و گرمت صدای بی صدای قلب منه
چی میشد با منو با هم می موندی
غرل رفتن رو با غریبه نمی خوندی
چی میشه با من میخوندی حالا من خسته ترینم خسته از این بیی همزبونیدستهایت را به سوی آسمان باز کن.آنها را چنان بالا ببر که به پیش
درگاه ازلی برسد.چشمهایت را باز کن.چنان باز کن و بنگر که همه ی مواهب
الهی را با دل و جان درک کنی.گوشهایت را باز کن. چنان باز کن و بشنو که اصوات
الهی را بر دل خود نورانی گردانی.ودلت را باز کن.چنان به آن وسعت بخش که جز محبت چیز دیگر از آن تراوش نکند
.پروردگارا
چنان کن که دستها،چشمها،گوشها و دلهایمان همه به سوی تو باشند.چنان کن که جز به راه تو راه دیگری را انتخاب نکنیم
.خدایا
سازهای دلم را چنان محکم کن و تارو پود آن را چنان به هم گره زن که نغمه ی زیبای احدیت و وحده لا شریک له را برای تو به صدا درآورد.چنان کن که هر دم به لحظه از زبانم کلمه ی
لا اله الا الله جاری شود.خدایا
عاشقان را دستها به سوی توست آنها را در دامن پر مهرت،در درگاهی که هر صبح آفتاب شرقی از آن سر می زند پناه ده.ای خلق کننده ی زیباترین خلقها و ای دریای بیکران پاکیها
.
ای کاش می توانستم حرف دلم را بگویم و آنچه که در درون دارم بیرون بریزم.اما هیچ کس این فریاد بی صدای مرا نمی شنود و هیچ کس پاسخی به آن نمی دهد لعنت بر این دنیا و زروزیورهایش که هر چه می کشیم از دست این زروزیورهاست.لعنت بر این گیتی و هر چه که در ان است
.چه می شد مرا رها می کردند چه می شد مرا ازاد می کردند چه می شد مرا از این
زندان فراری می دادند.بر فراز آسمان می روم واز آن بالا به مرغان عشق دست تکان می دهم و فریاد می زنم و می گویم: سلام بر مرغان عشق سلام بر پرندگان آزادی سلام بر ابرهای رحمت سلام بر همر فروزان سلام بر آفتاب و مهتاب سلام بر هر آنچه که به ملکوت تعلق دارد
آه که ای کاش می توانستم سوار بر بال مرغان عشق به سرزمین عشق و محبت سفر می کردم بر بام یار و بر بامی فرو می نشستم که عزیز ترین کسم در آن هر روز بر یاکریم ها دانه می پاشد من هم سوار بر شانه ی او می شدم و از شانه ی او دانه بر می چیدم و می گفتم: سلام بر برادر عزیزم.سلام بر بهترین برادرم که عزیز تر از جانم هستی .نگاهی به خواهرت بیانداز و ببین که از همه فرار کرده ام و به آغوش تو پناه آورده ام اما تو نیز نمی دانی که من خواهرت الهام هستم
.دوباره بر اوج آسمان می روم و از ته دل فریاد بر می اور